تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . .
پـس چـرا...
چــه لــَحظـه ے دردآوریــه ...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟
کم سرمایه ای نیست؛
داشتن آدم هایی که حالت را بپرسند.
ولی از آن بهتر
داشتن آدم هایی است که وقتی حالت را می پرسند،
عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرمایی
از راه صلاح آیــــــــــم یا از در رسوایی
تا جان و دلم باشد چون جان و دلت جویم
یا من به کنار افتــــم یا تو به کنـــــار آیی
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند …
گاهی دوست دارم کفش هایم را مانند کودکیم
تا به تا بپوشم… تا ببینم هنوز هم کسی حواسش
به من هست یا نه؟؟
از آن روزی که رفتی تمام پول شارژهایم را سیگار میخرم !
و با خیابان حرف میزنم؛همین طور پیش برود . . .
گوشی ام را هم باید بفروشم و کفش بخرم !