دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….
آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...
دستانم را دراز کردم .
همانجا بود، واقعیت داشت.
.
.
.
دستانش را بر پلکهای بسته ام کشید. همان عطری را زده بود که همیشه میزد….
آرام چشمانم را گشودم، مبادا بترسد و دوباره برود...
دستانم را دراز کردم .
همانجا بود، واقعیت داشت.
.
.
.
هیچ وقت فکر نمیکردم دوست داشتن ِ زیادی هم این همه عوارض داشته باشه…
دیگه نمیتونم بشینم درست حسابی یه فیلم عشقولانه رو ببینم …
یه آهنگ احساسی قشنگ رو کامل نمیتونم گوش بدم …